Carolyn Balcom Balcom itibaren Texas
O'Malley #6 Stephen runs away after Jennifer's funeral. We're introduced to Meghan, a nurse blinded during a storm, run off the road by a man involed in a jewel heist. Stephen finally comes home, but doesn't want to live in Chicago, so moves to Meghan's home town. Family gets involved in jewelery investigation. Stephen finds faith. Tornado rips through town. Kate gives birth. . . live goes on.
مجموعه ای از صحنه های هوش ربا، گفتگوها و پایانی جالب، بر مبنای یک ایده ی ساده؛ زندگی یک زوج میانسال. مارتا و جورج، زوج جوانی به نام های نیک و هانی را شبی دیروقت، به مشروب دعوت می کنند و آنها را به جهان تلخ و دلزده ی تخیلات خود می کشانند. عنوان نمایش نامه از آهنگی از فیلم "سه خوک کوچولو" کمپانی والت دیسنی، به نام "کی از گرگ گنده ی بد می ترسد"، گرفته شده، که با نام نویسنده ی بزرگ انگلیسی "ویرجینیا وولف" تلفیق شده است. مارتا و جورج در طول نمایش به تکرار این آهنگ را می خوانند. مارتا دختر رییس کالجی ست که جورج در آنجا استاد تاریخ است. نیک استاد تازه ی بیولوژی در همان کالج است، و هانی دختر یک کشیش ثروتمند. آنها به نوشیدن بی وقفه ادامه می دهند و پیوسته "پنهان" زندگی شان آشکار می شود. این که جورج زمانی بی آن که خواسته باشد، سبب مرگ مادر و پدرش شده، یا نیک با هانی ازدواج کرده، چون پنداشته آبستن است، اما فقط باد بوده و بعدن خالی شده؛ حاملگی هیستریک! مارتا با وجود اعتراض جورج، از پسرشان می گوید که فردا روز تولد اوست، یا از تنها رمان شوهرش می گوید که پدر مارتا آن را مسخره می کرده. علیرغم تهدید جورج، مارتا از گفتن قصه باز نمی ایستد. جورج گلوی او را می فشارد، طوری که نزدیک است خفه شود. مارتا از نیک دلبری می کند و او را به اتاق خواب خود می برد. جورج که می پندارد همسرش با نیک خوابیده، می گوید تلگرامی دریافت کرده که پسرشان در تصادف مرده است، جزئیاتی که با داستان زندگی جورج، شباهت دارد. وقتی مارتا فریاد می زند که؛ "تو حق نداری این کار را بکنی"، و پخش زمین می شود، در می یابیم که آن فرزند پسر، وجود خارجی ندارد و تنها قراردادی ست میان جورج و مارتا، که حالا در قصه ی جورج، به خاک سپرده می شود. وقتی بالاخره نیک و هانی می روند، می دانند که درد کهنه شان در زندگی، عدم توانایی بارداری ست. جورج و مارتا نیز می خوانند؛ "چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد"، و مارتا که تسلیم شده، می گوید؛ من! در مورد "تیاتر ابزورد" اینجا را بخوانید http://www.goodreads.com/author_blog_...
I dated a guy in college who actually thought he was Holden Caulfield. Despite that, this is still one of my favorites.
If only life were as wonderfully involved as life in Mitford. To have people calling at your door, knowing what your car sounds like driving down the road, know the names of your children AND their ages. Mitford is about community and communing. Even 'Homeless' was not without a sense of this most important element. I look forward to reading the entire series and have already told all of my famiy and friends to seek this book out in stores and libraries. In the elecrtonic age our children are being raised in, this book gives insight as to what a community really is. This book is light hearted, funny and leaves the reader feeling good. The characters are enjoyable and you just want to know what will happen next.
I'm honestly not sure what I think of this book. It has a dark feel to me. It kind of reminds me of Harry Potter, but much darker. I am curious to read the rest of the series, but I don't want to at the same time b/c it spooks me.